وه که سودای تو آهر سر به شیدایی کشید
قصهٔ عشق نهان ما به رسوایی کشید
آخر، ای جان، روزی از حال دل زارم بپرس
تا بگویم آن چه در شب های تنهایی کشید
می کشند از داغ سویت خردمندان شهر
آن چه مجنون بیابان گرد صحرایی کشید
حال ما و فتنهٔ چشم تو می دانند که چیست
هر که روزی غارت ترکان یغمایی چشید
بندهٔ آن سرو آزادم که بر رخسار گل
خال رعنایی نهاد و خط زیبایی کشید
طاقت هجران ندارد نازپرورد وصال
داغ و درد عشق را نتوان به رعنایی کشید
صبر فرمودن هلالی را مفرما ای طبیب
زان که نتوان بیش از این رنج شکیبایی کشید
ای بتان سنگ دل تا چند استغنا کنید؟
ما خود از فکر شما مردیم، فکر ما کنید
جان محزون در تنم امروز و فردا بیش نیست
فکر امروز من و اندیشهٔ فردا کنید
مردم از این غصه می خواهم که یار آگه شود
ای رقیبان، بر سر تابوت من غوغا کنید
چند با اغیار پردازید ای سیمین بران
گاه گاهی هم به حال عاشقان پروا کنید
می کند سودای زلفش روز مسکینان سیاه
ای سیه روزان مسکین ترک این سودا کنید
بسکه مخمورم، گرانی می کند دستار من
می فروشان، از سر من این بلا را وا کنید
عاشقی های هلالی سر به شیدایی کشید
دوستان فکری به حال عاشق شیدا کنید